زمستان 1385 - نوشته های یغما
ساعت 5:19 عصر چهارشنبه 85/10/6
و بم لرزید ...
ناگهان همه چیز زیر و رو می شد ... شاید ساعتی نگذشته بود که : کودکِ گریان به نوازشهای مادر دوباره سر بر بالین در خواب زیبای خود غرق بود و مادر در فکر آرام مادری در نیمه شب!در سویی دیگر ، پیرمردی سر تسلیم بر آستان جانان گذاشته بود و هنوز که هنوز بود نجوا می کرد...مادر بزرگ هم در اندیشه آینده فردای فرزندان تسبیح را دو دور بیشتر میگرداند و یا رازق می گفت... و جوانی در رؤیای لیلای خویش خندان و در خوابی دلنشین معاشقه ای را که چندی بدان در همین لحظات مشغول بودند در سر میپروراند... همین بود و همین... غیر از خدا هیچ کس دیگری هم نبود که ناگهان ...!!! ناگهان همه چیز لرزید ... کودک فقط تا ?? میتوانست بشمرد ! یک بار تا ??شمرد و دوباره از اول! هنوز به دو نرسیده بود که همه چیز ویرانه ای سخت شده بود ... کودک این را نیز شاید نوعی بازی جهان جدید می پنداشت ! بازی که در ابتدای زندگیش به سراغش آمد و همه خانواده و فامیلش را در همان مرحله اول از او گرفت! او نمیفهمید اما همه چیز زیر و رو شد ! حتی ارگ نیز از هبیت خود فرو نشست! بازهم خدا بود و هیچ کس دیگر ، نه! خاطره تلخ این حادثه ، پس از ?سال هنوز جانکاه است ... دیگر کودک بجای صدای مادر با نوازش این صدا فقط آرام می گیرد که : گلپونه ها! ¤ نویسنده: یغما
ساعت 5:19 عصر چهارشنبه 85/10/6
مؤمن نور است ، غیر از این نیز نمیتواند باشد
هرچند که گهگاهی نو مؤمن چونان آتش زیر خاکستر کم رنگ و شاید نامعلوم می شود اما همیشه هست و معمولا نیاز به عاملی دارد که فوران کند ،بروز و ظهور کند، و آن عامل نیز میتواند دم مسیحایی رب او، یا همنشینی با مردان الهی و حتی نظاره سیمای دلنشین و تأثیرگذار ایشان باشد بهرحال مؤمن همیشه نور را در درون خود دارد تا در وقت لازم راهنمایش شود حتی اگر مدت ها بدون استفاده از آن نور سرگردان باشد و راه های بسیاری را نیز به اشتباه رود ¤ نویسنده: یغما
|
خانه
:: بازدید امروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: اوقات شرعی ::
:: لینک دوستان من ::
خاطرات یک حاج آقا
:: لوگوی دوستان من ::
:: آرشیو ::
تابستان 1386
::وضعیت من در یاهو ::
:: خبرنامه وبلاگ ::
|