سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با وضو وارد شوید - نوشته های یغما


ساعت 10:37 صبح دوشنبه 85/7/17

نمایشگاه قرآن؛مصلای دل


مصلای تهران،‌باز هم عطر روحانی خود را با شمیم معرفت الهی قرآن درآمیخته است. و اینگونه است که در ماهی که ریسمان الهی شیطان آزار و نور معرفت حق عالمتاب گشته است،ارض سخت جایگاه قدوم تراب گونه عبادالله شده است و صوت داوودی قرآن از هر سو و جلوه های ربانی هنر الهی از هر جهت چشم انداز ویژه به معراج قلب روحانی داده است.
شاید اگر در مقام قیاس با سال گذشته برآییم به نسبت می توان کاهش کمی و کیفی را در تعداد مردم و نوع منشورات موسسات مختلف دید.

یکسال از شلوغی های همیشه مزاحم مصلی که چند روز به بهانه نمایشگاه قرآن سال 84 همراهمان بود گذشته است و اینک در سالی جدید جوری قدم برمیدارم که اقلا تغییری در نوع گام برداشتنم در این یکسال داشته باشم.
ورود به مصلی؛‌ راه طولانی ؛ اما همان مقصد!
حاشیه ها:
ابتدای ورود به مصلی: آه من طول الطریق!!!
در صحن مصلی: ایکاش اینجا نیز مانند حسینیه جمارانت زود و کوچک و محقر ساخته می شد تا این همه چشم های نامهربان به نیش و کنایه به آن گلدسته ها که کی از عظمتت را نیز نخواهند توانست نشان دهند روا نباشد.
حضور در سالن:5شنبه است ولی سالن خلوت است حداقل سال گذشته در چنین روز و ساعتی خیلی ازدحام داشتیم!
ازدحام داشتیم!
حضور در غرفه:ابتدا از دور اوضاع و احوال غرفه رو ورانداز کردم، هی بدک نیست اما ...
اما:غرفه مون نسبت به پارسال ظاهرا کوچکتره اما زشت تر هم شده!
ورود:اول ورود به غرفه هنوز توی حال و هوای خودم و صدای قرآنهایی که می اومد بودم که یه دفعه دیدم چند تا خانم پشت به من هستند فکر نمیکردم از بچه های ما باشند چون قرار بود خادم حسین اونجا باشه که اونم نبود!
نگاه اول: تا اومدم برگردم نگاه خانم گل برگشت و بالاخره انجمن ها رو هم دیدیم!
سلام!:پس از سلام و علیک با ایشون متوجه حضور خواهرشون و خانم توسلیان هم شدم و سلام علیک کردیم اما بازهم خادم حسین کجاست؟
خادم حسین:خادم حسین نبود!غرفه خلوت بود! خانم ها هم سرشون در کار خودشون، بهترین راه رو بازدید سایر غرفه های نمایشگاه دیدم.دنبال کتاب خوب می گشتم،خوب کتاب بود ولی کتاب خوبی که من میخواستم نبود.
کتاب:کتاب های خوب چاپ سالهای گذشته فراوان بود اما کتاب جدیدی بجز یکی دومورد که خریدم گیر نیاوردم
بازهم خادم حسین:سلام خادم! این بار که برگشتم اومده بود و خیلی باهم صحبت کردیم در موارد مختلف و آخرش هم یه شعر قشنگش رو زیباتر نوشت و هدیه داد ...


¤ نویسنده: یغما

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
17

:: کل بازدیدها ::
104727

:: درباره من ::

با وضو وارد شوید - نوشته های یغما

:: لینک به وبلاگ ::

با وضو وارد شوید - نوشته های یغما

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من ::

خاطرات یک حاج آقا
خاطرات برسا(‏خاطرات روزهایی بارانی!)
عاشق

:: لوگوی دوستان من ::



:: آرشیو ::

تابستان 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
زمستان 1383

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::