سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات حاج آقا 9 (دوست دختر و دوست پسرها در نمازخانه دانشگاه) - نوشته های یغما


ساعت 5:57 عصر پنج شنبه 85/9/16

 سفر آن سال مسجد جمکران سفر عجیبی بود  !

این بار نوبت سفر پسرهای دانشگاه ما بود! اما عجب بچه های گلی ! بقول خودشان تمام بچه خلاف دانشگاه جمع شده بودند در یک اتوبوس! اصلا این سفر قرار بود شمال باشد اما پس از تلاشهای زیاد تبدیل به جمکران شد!

 یکی از طلبه ها که کمتر با محیط دانشگاهی ارتباط داشت و خیلی علاقه داشت در این محیط فعالیت فرهنگی کند را همراه خودم به این سفر بردم.

هنوز درست و حسابی از شهر خارج نشده بودیم که  ازصدای دست زدن ، صوت زدن تا صدای جیغ و فریاد های عجیب و غریب شروع شد. صندلی کنار من هم طبق معمول خالی بود برای کسانی که مشاوره می خواستند من که از اول سفر بصورت نوبتی با بچه های از 15 دقیقه گرفته تا 1 ساعت درددل داشتم برای اینکه بچه های از اتوبوس و سفر خسته نشوند حساسیتی نسبت به شادی بچه ها  نشان نمی دادم.

اما از رفیق طلبه ای که تا به حال با بچه های دانشجو انس نداشت بگویم. بیچاره آنچنان وحشت زده شده بود که امد پیش من و گفت :

(( فلانی مگر حواست نیست  دست می زنند و شعر می خوانند؟!))

گفتم :

((خوب))

گفت :

(( همین ! بابا جان برای ما زشت است اتوبوسی که آخوند سوار شده این کارها را می کنند. اصلا این ها قیافه هایشان به جمکران نمی خورد اکثرا برای مسخره بازی امدند! برای من و تو زشت نیست ؟))

گفتم :

(( من و تو ! پس ناراحت گناه و خدا و رضایت خدا نیستی ،ناراحت شخصیت خودمان هستی ؟ می ترسی ما ضایع بشویم ؟))

گفت:

(( اخه !))

گفتم :

(( بابا جان ! نه دست زدن جرم است ، نه جیغ زدن ، نه صوت زدن و نه خندیدن اگر شعر بی موردی خواندند من تذکر می دهم مطمئن باش بچه ها خودشان می دانند تا چه حد مجاز است اگر هم نارحت شخصت من و خودت هستی بگذار یک بار هم شخصیت ما زیر پای اینها له شود بخاطر خدا!))

بنده خدا همینجور هاج و واج به من نگاه می کرد نمی دانست چکار کند ! شاید هم دلش می خواست خودش را از پنجره پرتاب کند بیرون!

یک خصوصیات جالبی که دانشجویان دارند وقتی به آنها احترام می گذاری خودشان حد و حدود ها را رعایت می کنند لذا نزدیک جمکران که رسیدیم من بلند شدم و برای بچه شروع به صحبت کردم از محبت آقا امام زمان و بزرگواری او می گفتم . این طلبه که نگاهش به بچه های ساکت که به من خیره شده بودند می افتاد از تعجب نمی دانست چیکار کند شاید پیش خودش می گفت :

((یعنی این ها همان بچه های یک ساعت پیش هستند.))

همینطور که حرف می زدم گاهی قطرات اشکی  را می دیدم که بر صورت های تیغ کشیده شده ی آنها سرسره بازی می کرد. انگار من داشتم از گمشده ای برای آنها صحبت می کردم که سالها بود در پی یافتن او زجر کشیده اند.

وارد مسجد که شدیم من کفشهایم را از پا در آوردم به دنبال من بچه های دیگر هم همین کار را کردند . دعای فرج که شروع شد که امان آدم بریده می شد.

بعضی از همین افراد که خیلی وقتها به آنها برچسب ضد دین می زنیم آنچنان با سوز دعا می خواندند که  آدم  نمی توانست تحمل کند.

بعضی ها هم که اصلا بلدنبودند دعا فرج بخوانند، فقط گریه می کردند 80 درصد افراد با اینکه اصفهان تا قم خیلی نزدیک است. ولی اولین بارشان بود به جمکران می امدند. اصلا تا به حال تصوری هم از جمکران نداشتند.

من آخر از همه داشتم پشت سر بچه ها می آمدم که او سراغم آمد.

یکی از پسرهای شیطون گروه بود . از بچه زرنگ ها دانشگاه، شاید بشود گفت یکی از افتخارات دانشکده بود. با قیافه ای عجیب و غریب آنچنان گریه می کرد که توجه هر رهگذری را به خود جلب می کرد.

از من تقاضا کرد با بچه نروم و بمانم حرف مهمی با من دارد!

می خواست شروع به صحبت کند اما گریه به امان نمی داد. کم کم آرامش کردم شروع به حرف زدن کرد:

(( حاج آقا راستش بخواهید من چند بار تا پشت در و نزدیک این مسجد آمده بودم  ولی داخل نیامدم آخه پیش خودم می گفتم من کجا اینجا کجا!؟

اما حاج اقا می دانید الان برای چی آمدم ؟راستش بخواهید  چند مدت پیش وسطهای ماه رمضان  گناه وحشتناکی کردم شب میلاد امام حسن بود بعد از آن گناه از خودم متنفر شدم کلافه  شدم . اصلا آرامش نداشتم پیش خودم گفتم من دیگر آدم نمی شوم.

آمدم بخوابم یادم افتاد امشب شب تولد امام حسن (ع) است یک نگاهی به آسمان کردم گفتم: امام حسن من که روزه نگرفتم تازه این گناه هم کردم اگر من دیگر بدرد شما نمی خورم همین امشب تکلیفم را مشخص کنید اگر هم می خواهید باز راهم دهید همین امشب جواب مثبت دهید حسابی  از دست خودم گریه ام گرفته بود. با حالتی که شاید هیچ چیزی جز سیاهی گناه در وجود من نبود بخواب رفتم. یک وقت در عالم خواب ندا دادند امام حسن مجتبی (ع) دارند تشریف می اورند من خودم را جمع و جور کردم اقا پیش من امد لبخندی زد و گفت: قبوله. ))

در حالی که بلند بلندگریه می کرد: ادامه داد:

(( حاج اقا به خدا آدم شدم! بخدا ادم می شوم! فقط به من بگویید قبوله یعنی چی ؟ یعنی من را هنوز دوست دارند. من را هنوز جزء ادم ها حساب می کنند .))

من چه داشتم در برابر محبت امام حسن (ع) نسبت به آن جوان بگویم؟ جز اینکه گریه کنم و دیگر از اشک ریختن جلو او خجالت نکشم . دیگر نمی توانستم او را آرام کنم. چون دوایی جز اشک برایش نمی یافتم.

یا امام حسن مجتبی به من گناهکار هم عنایتی کنید شما که امام محبتی!


¤ نویسنده: یغما

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
11

:: کل بازدیدها ::
103817

:: درباره من ::

خاطرات حاج آقا 9 (دوست دختر و دوست پسرها در نمازخانه دانشگاه) - نوشته های یغما

:: لینک به وبلاگ ::

خاطرات حاج آقا 9 (دوست دختر و دوست پسرها در نمازخانه دانشگاه) - نوشته های یغما

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من ::

خاطرات یک حاج آقا
خاطرات برسا(‏خاطرات روزهایی بارانی!)
عاشق

:: لوگوی دوستان من ::



:: آرشیو ::

تابستان 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
زمستان 1383

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::